رمان یلدا دشت نوشته ی خودم قسمت 6
تاريخ : جمعه 28 تير 1392برچسب:, | 22:52 | نویسنده : امیر

نیما  نه ! یادم افتاد ایرانیم! امشب می رم تو صندوقچه رو می گردم و شاهنامه ي فردوسی رو پیدا می کنم و تا آخرش می
خونم!!
داشتم نگاهش می کردم که صداي پا اومد . آقاي پرهام بود. من و نیما جلوش بلند شدیم. نزدیک ما که رسیدف یک دستش »
« رو گذاشت رو شونه ي و من و یه دستش م رو شونه نیما و گفت
 ازتون می خوام یلدا رو تنها نذارین . اون خیلی تنهاس. من و مادرش که نتونستیم براش قصه هاي اجدادي مون رو بگیم، دلم
می خواد اونا رو شماها براش تعریف کنین همونطور که خودتون شنیدین و یاد گرفتین. می خوام بفهمه که ایرانی یه!
« بعاد سرش رو انداخت پایین و راه افتاد که بره. دو قدم که رفت، واستاد و گفت »
 لازم نیس که عمه خانم بفهمه که من چی به شما گفتم. من پدر یلدا هستم و خودم به شما این اجازه رو میدم.
« بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت »
 مواظبش باش.
« وقتی رفت تو خونه، نیما راه افتاد طرف در حیاط. وقتی دید من هنوز واستادم دارم به ساختمون خونه نگاه می کنم گفت »
 واستادي چیکار؟ می خواي از همین الان مواظبش باشی؟!
« جوابشو ندادم که برگشت اومد پیش منو و گفت »
 به یه یارو که اهل ... بود گفتن چه نشستی که تو تهران پول رو زمین ریخته ! فقط باید یکی بره و جمعش کنه ! یارو در جا
سوار اتوبوس شد و از شهرش یه راست اومد تهران و تو ترمینال از اتوبوس پیاده شد . تا پاش رو گذاشت زمین، اتفاقا یه هزار
حالا !« ولش کن، از فردا کار رو شروع می کنم » تومنی جلو پاش افتاده بود رو زمین ! طرف یه نگاهی به هزاریه کرد و گفت
توام امروز بیا بریم و از فردا مواظبت رو شروع کن!
 واقعا که لوسی!
نیما  بابا، طرف گفت که از دخترش مواظبت کنی اما نه اینکه همین الان از خوئنه بکشیش بیرون و شروع کنی به مواظبت ! بیا
بریم! یه امشبم خودتو نیگه دار و از فردا صبح ساعت بچسب به کار!
 نه به اون احساساتی شدن یه دقیقه پیش ت، نه به این بی خیالی ت!
نیما  چیکار کنم؟! می خواي برن یه کامیون پیدا کنم برم زیرش؟!
 برو گمشو! اصلا تعادل نداري. یه وقتم که براي کسی ناراحت میشی، حداکثر ناراحتی ت سی ثانیه س!
نیما  بجون تو الان خیلی با قدیم فرق کردم و بهتر شدم !ئپارسال بابابزرگم که خیلی دوستش داشتم تو بغلم جون داد و تموم
کرد و من فقط 7 ثانیه ناراحت شدم! تازه بابام می گفت یکی اینو بگیرهف الان خودشو می کشه!
خنده م گرفت . وقتی دید دارم می خندم، دستمو گرفت و دنبال خودش کشید . همونجور که دستم تو دستش بود و باهاش »
« می رفتم بهش گفتم
 نیما، واقعا تو دنیا چیزي هس که ترو ناراحت کنه؟
نیما  چرا نیس؟ ! ولی کیه به درد من برسه؟ الان سه شبه که از نارحتی خواب به چشمم نیومده! شه شبه که نه یه امضا رو یه
نقشه انداختم، نه یه مجوز ساختمون پیش م آوردن، نه یه کلنگ تو یه زمین زدم ! چی دارم می گم؟! اینا که هیچی ! دریف از
یه ساختمون کلنگی! حتی یه تعمیرات جزئی م به پشت م نخورده! همین روزاس که شرکت ورشیکسته بشه!
 پس اون زمین دو نبش که داشتی قرار دادش رو با اون خانم دکتر تنظیم می کردي چی شد؟
نیما  مگه تو میذاري ! از دست انتخاباي پرمکافات تو زندگی برام نمونده! هرچی زمین پیدا می کنیو می پسندي، یا چاله چوله
توش و یا می افته تو دست انداز و یا جوازش تو شهرداري گیر می کنه ! کار و زندگی خودمو باید بذارم زمین و بیفتم دنبال رفع
و رجوع ساخت و ساز تو ! بابا مردن بی سر و صدا روزي یه زمین قولنامه می کنن و می سازن میره پی کارش ! تو الان چند وقته
تو یه سند اجاره می ندي؟!
داشت براي خودش حرف می زد و منم بهش گوش نمی دادم . دم در که رسیدیم، برگشتم و به پنجره ي اتاق یلدا نگاه »
کردم. پشت پنجره واستاده بود و داشت منو نگاه می کرد . وقتی دیدمش، دستش رو برام تکون داد وبهم خندید. وقتی که می
« ! خندید اصلا دلم نمی اومد که چشم ازش وردارم
از آقاي پرهام بگیر و بذار همین دم در و از « چارپایه » نیما  مرد حسابی، دارم با دیوار حرف می زنم یا با تو؟ می گم برو یه
همین پشت شیشه مواظب دخترش باش! شام و ناهارتم می گم برات بیارن همینجا! بیا بریم زشته!
« در رو وا کرد و منو با خودش کشید بیرون. رفتم طرف ماشین م که گفت »
 کجا؟
 خونه. راستی چرا امروز شرکت نرفتی؟
نیما  شرکت تعطیله ! دیشب نشستم زیر پاي مامانم! هی بهش گفتم ببین زن عمو اینا دارن می زن دبی ! اون وقت شما داري
خودتو پیر و کور این خونه می کنی!
 راست میگی؟!
مامان جون نشستی تو خونه که چی؟ حالا که من الحمد الله از اب و گل در اومدم! وضع مونم » نیما  بجون تو ! به مامانم گفتم
که خوبه ! پاشین با بابا برین دور دنیا رو بگردین ! الان اگه نرین، پس فردا که دور از جون دور از جون مریض و زمین گیر شدي
می خواي بري جهانگردي؟!
 خب!!
آخه مامانم وقتی خیلی عصبانی کی شخ ، بابامو « ذکاوت » نیما  نیم ساعت بعد که بابام اومد، مامان با تحکم بهش گفت
تا اینو گفت بابام جا خورد ! یه نگاه به من کرد و منم «! ذکاوت لباسات رو در نیار » ذکاوت صدا می کنه ! خلاصه بهش گفت
همین الان بپر یکی از این آزانس آ، دو تا بلیط بگیر » اونم هیچی نگفت ! مامانم بهش گفت !« هواپسه » بهش اشاره کردم که یعنی
کنه که مامانم یه نگاه بهش کرد که زهره ي من این طرف آب شد! « ایش و تنوش » واسه ترکیه! بابام اومد
 خوب بابات چی گفت! نگفت کار دارم و گرفتارم و از این حرفا؟
نیما  نه بابا بیچاره! فقط یه جمله گفت!
 حتما گفت خودت برو من نمی آم!
خانم اجازه بده » نیما  اون باباي توئه که تو روي مامانت وا می ایسته ! باباي من خیلی دمکرات تر از این حرفاس! فقط گفت
مامانمم بهش اجازه داد! !« این شلوارمو که خیس کردم عوض کنم بعد برم
 زهر مار بگیري که چقدر تو بلایی! حالا کی حرکت می کنن؟
نیما  کی حرکت می کنن؟! کجاي کاري؟! الان یه ساعته که رسیدن آنکارا و مامانم تو فروشگاه ها داره خرید می کنه!
« دوتایی زدیم زیر خنده »
نیما  حالا ناهار چی دارین شما؟
 نمی دونم، قراره سیما یه چیزي درست کنه.
نیما  مگه سیما خونه س؟!
 آره، امروز تعطیل بوده.
نیما ت لالی زودتر بگی؟ منم می آم ناهار خونه ي شما. سوارشو اما نگی بهش که من می دونستم خونه س آ!
« دو تایی سوار شدیمن و رفتیم خونه ي ما. ماشین رو پارك کردیم ورفتیم تو. تا رسید تو خونه، آه بلند کشید و گفت »
 خراب شه این خونه که وقتی سیما خانم توش نیس، این آجراش آدمو می خوره ! ببین الان ما اینجا راحت نشستیم و این
دختره طفل معصوم داره یه لنگه پا به این مردم و مرز و بوم خدمت می کنه ! خدا حفظش کنه! خدانگهدارش باشه که چقدر
خانم و خوشگل و این دختر! باور کن سیاوش اگه این دفعه بهم جواب منفی بده ...
« تا اینو گفتف سیما از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت »
 اگه اسین دفعه جواب منفی بده چی نیما خان؟
نیما  حتما دفعه دیگه جواب مثبت بهم می ده!
« سیما خندید و گفت »
 سلام.
نیما  سلام عرض می کنم کوچه به کوچه
باهات دست نمی دم دستم چو نوچه
سلام فکس می کنم همچون تلگراف
بیاد پیش شما بی واسطه، صاف
« سیما خندید و گفت »
 چقدر خوب شد شمام اومدین. فقط خدا کنه غذایی رو که درست کردم روست داشته باشین!
نیما  شما حناق به ساعته درست کن! من تا ته ش رو می خورم و می گم الهی شکر! الهی قربون اون آشپزي تون برم که ...
 اوووي ...! چه خبرته؟!
نیما  به تو چه مربوطه؟! مامان و باباتم که نیستن دیگه! بعدشم، قربون صدقه ي آشپز رفتن که اشکال نداره!
 من که هستم!
یه خرده به درد و دلش گوش بده، من دو ،« ایدزیه » نیما  تو که از خودمونی ! پاشو برو! پاشو برو یه زنگ بزن به اون دختره
کلوم با این خانم حرف دارم!
 زهر مار!
« سیما خندید و برگشت تو آشپزخونه که نیما به من گفت »
 بیا و رفاقت رو تموم کن و یه دقیقه سیما رو صدا کن بیرون من باهاش حرف بزنم.
 خب بیا بریم تو آشپزخونه باهاش حرف بزن و کلک کار رو بکن دیگه!
نیما  بجون تو روم نمی ئشه!
 تو به این پرروگی چه جوري روت نمی شه؟!
نیما  بجون تو من جلوي کساي دیگه پر روام ! جلو سیما همه ش خجالت می کشم و دست و پامو گم می کنم! اصلا به آدم رو
نمی ده! اِنقدرم با جذبه س که یه نگاه به آدم می کنه برق از آدم می پره.
 خب حالا من چیکار کنم؟
نیما ت ببین، من میشینم تو سالن، تو به یه هوایی صداش بزن اینجا و من کم کم شروع می کنم حرف زدن.
 به چه هوایی صداش کنم؟ بگم بیاد بچه قورباغه رو ببینه؟
نیما  مگه سالن خونه ي شما لجن زاره که توش قروباغه باشه؟!
 پس چی بگم؟
نیما  خوب بگو بیاد آکواریم ت رو بهش نشون بده!
 اونکه هر روز داره آکواریم رو مبینه!
نیما  بگو سیما بیا انگار این ماهیا مریض شدن. بگو بیا یه نسخه اي چیزي براشون بنویس!
 خب بابا من الان سیما رو صداش می کنم و می گم بیا نیما می خواد باهات حرف بزنه!
نیما  نکنی ها!
 آخه چرا؟!
نیما  من خجالت می کشم اینطوري ! همین که گفتم! تو به هواي این ماهی ها صداش کنف بعد من کم کم باهاش سر صحبت
رو وا می کنم. یااله!
« یه نگاه بهش کردم و بعد سیما رو صدا کردم و گفتم »
 سیما! سیما! بیا ببین این ماهیا چیکار می کنن!
« نیمام شروع کرد با صداي بلند حرف زدن »
 واي! خدا مرگشون بده بی شرفاي پدر سوخته رو! ببین روز روشن چیکار دارن می کنن! دنبال هم کردن خیر ندیده ها!
سیما در حالیکه می خندید از آشپزخونه اومد بیرون و اومد تو سالن، جلو آکواریون واستاد . نیمام بلند شد اومد پیش ما که »
« من گفتم
خیلی شیطونن. دارن با هم بازي می کنن! « گرُامی ها »  نیگاه کن! این دوتا
نیما  ناز بشن الهی! من چقدر به ماهیا علاقه دارم!
 اتفاقا نیما، این نوع ماهی زندگی جالبی داره! اینا تو تموم زندگی شون ...
نیما  اگه بازم بخواي راجب زندگی جونورا صحبت کنی، با یه چیزي می زنم شیشه آکواریم ت رو می شکونم که این ماهیات
جوون مرگ بشن ها!
سیما  مگه شما الان نگفتی به ماهیا علاقه داري؟
نیما  آره سیما خانم اما من ماهیارو با سبزي پلو و کوکو دوست دارم! اونم ماهی سفید و شوریده و کفال رو!
 واقعا بی احساسی!
نیما  اتفاقا سرشار از احساساتم که ماهی سفید و کفال و شوریده رو دوست دارم ! خوش سلیقه م ! از همه ماه یا خوشمزه تر
همینان.
 قزل آلام خوشمزه س. سنگسرم بد نیس.
نیما  آره اما هیچکدوم ماهی سفید شمال نمی شن.
 ماهی سفید تیغ ش زیاده.
نیما  خب یه خرده آدم همت می کنه و تیغاشو در می اره!
 اما کفال، هم خوشمزه س و هم تیغش کمه.
نیما  باز شروع کردي؟ ! اصلا همونکه تو می گی! خوبه؟ راحت شدي؟ ! آقا جون، بحث در مورد کلیه ي جونورا، اعم از
دریاییف زمینی، هوایی ممنوع! باغ وحش تعطیل!
 حیف شد! اگه میذاشتی، یه چیز در مورد این ماهیا بهت می گفتم که ...
نیما  بابا من اگه نخوام در مورد حسات وحش اطلاعات بدست بیارم، کی رو باید ببینم؟!
 خودتن می دونی!
نیما  پس تو دیگه حرف نزن ! یه کلمه دیگه اگه در مورد هر موجودي از دهن ت در بیاد، منم دفعه ي دیگه که خانم بزرگ
رو با یلدا خانم دیدم و شمام اونجا تشریف داشتین، شروع می کنم در مورد تموم امراض عفونی و غیر عفونی و ویروس باهاش
صحبت کردن! اون وقت دیگه خانم بزرگ ولت نمی کنه!
 چشم. من دیگه اصلا حرف نمی زنم.
نیما  باریک الله.
« سیما داشت می خندید . منم شروع کردنم آکواریم رو تماشا کردن که نیما گفت »
 عرضم به حضور شما سیما خانم که این پسره اصلا حواس براي آدم نمیذاره که ! داشتم تو جلسه ي قبل خدمت ت ون عرض
می کردم که تمام موجودات عالم، از صبح تا شب فعالیت می کنن که بالاخره براي خودشون زندگی تشکیل بدن . خونه درست
کنن، زن بگیرن، عروسی کنن، خلاصه تشکیل خونواده بدن، مثل مورچه ها و زنبور ها و ...
« یه دفعه یاد دفعه ي قبل افتادم و زدم زیر خنده »
نیما  زهر مار!
 آخه مورچه ها ...
نیما  خیلی خب، باشه ! اصلا مثل خرا، الاغا، قاطرا، خوبه حالا؟! اینا که دیگه زن می گیرن؟ ! نکنه به من که رسیده، تمام
موجودات عالم عزلت اختیار کردن و تارك دنیا شدن و زندگی مجردي اختیار کردن؟ ! اون وقت هی به من می گه انقدر تو
کتابا به من حرف بد نزن! خب عصبانی م می کنی، منم یه چیزي دري وري بهت می گم!
« من و سیما زدیم زیر خنده که گفت »
 بجون شما سیما خانم، اصلا نسبت به مورچه آلرژي پیدا کردن! زندگیمو مورچه ورداشته! اصلا تمرکز ندارم!
 باشه، من دیگه یه کلمه م حرف نمی زنم.
نیما  لاالله الا الله! ببخشین سیما خانم. داشتم چی می گفتم؟
سیما  می خواستین در مورد ازدواج مورچه ها صحبت کنین.
نیما  اِه ...! ول کنین ترو خدا این حشره رو! مگه نمی بینین این سیاوش بهش حساسیت داره و تا اسم عروسی مورچه ها می
شنوه، عقد و عروسی رو یه جا بهم می زنه!
سیما  خب شما از هر جا دلتون می خواد شروع کنین.
نیما  بسیار خب. خدمت تون عرض کنم که شما یه موجود رو نمی تونین پیدا کنین که زن نگیره!
 من می تونم پیدا کنم، مورچه زن نمی گیره!
« من و سیما دوباره زدیم زیر خنده. خود نیمام خنده ش گرفت و گفت »
 الهی جوون مرگ بشی پسر ! غمباد گرفتم! ترو جون اون کسی که دوست داریف بذار من دو کلمه حرف بزنم، بعدش تو هر
چقدر واستی اسم مورچه رو بیاریف بیار! یه پنج دقیقه اسم این حشره رو نگو! آفرین!
 بابا خفمون کردي! دو کلمه بگو سیما، زن من میشی یا نه؟!
نیما  باشه، گور پدر مورچه هام کرده سیما خانم! همینکه الان سیاوش گفت! حالا آره یا نه؟!
« سیما خندید و گفت »
 نه.
نیما  تنه ي شمام خورده به تنه س مورچه ها؟ آخه چرا نه؟ 1
« سیما رفت طرف آکواریوم و گفت »
 براي اینکه هنوز شما آمادگی ازدواج رو ندارین.
نیما  چه جوري ندارم؟ هم تحصیلاتم تموم شده و هم کار د ارم و هم خونه و هم زندگی و هم اینکه شما رو اندازه ي تخم
چشمام دوست دارم! دیگه چه آمادگی اي لازمه؟!
« سیما همونطور که ماهیا رو نگاه می کرد، خندید و گفت »
 دیروز، جلو بیمارستان به اون دخترا چی می گفتین؟ با ماشین جلوشون نگه داشته بودین ها!
« من خنده م گرفت! نیما که هول شده بود گفت »
رسیدم. می گین نه، از ÷  بجون مادرم، به مرگ بابام، به جون این سیاوش اگه چیز بدي گفته باشم ! داشتم ازشون آدرس می
این داداش تون بپرسین! اینم باهام بود!
سیما  بعله، ایشونم بود.
نیما  خب؟!
سیما  شما چرا همیشه از خانما آدرس می پرسین؟
نیما ت خب آخه من چیکار کنم که خانما، هم حوصله شون بیشتره و هم آدرسا رو بهتر بلدن؟ ! اِه...! زهر مار بگیري پسر ! هی
تو بخند، اونوقت سیما خانم فکر می کنه من دارم دروغ می گم!
 چقدر بهت گفتم دم بیمارستانه، مواظب باش!
نیما  ببخشین سیما خانم، شما کجا بودین که مارو دیدین؟
سیما  انگار من از اون خیابون می رم بیمارستان آ!
نیما  ببخشین سیما خانم، شما مسیر رفت و آمدتون فقط همونه؟ یعنی عوض نمی کنین؟
«  سیما خندید و برگشت تو آشپزخونه
 تف به این شانس! انگار واقعا سرنوشت مام شده عین طبیعت این مورچه ها!
اون روز ناهار ر و سه تایی با هم خوردیم . سر ناهار نیما شوخی می کرد و من و سیمام می خندیدیم . از طرز نگاه کردن سیما »
به نیما، می فهمیدم که چقدرنیما رو دوست داره اما نمی فهمیدم چرا بهش جواب مثبت نمی ده . شاید بخاطر این بود که می
« خواست نیما بعدا قدرش رو بدونه. خلاصه ساعت سه بعد از ظهر که سیما رفت بخوابه که شب کشیک داشت. نیمام گفت
 سیاوش، بلند شو یه تلفن به شیوا بزن ببینیم حالش چطوره/
« دوتایی رفتیم اتاق من و شماره ش رو گرفتم و تلفن رو زدم رو آیفون. خودش جواب داد »
شیوا  بفرمائین.
 سلام منم.
شیوا  سلام سیاوش خان. چه حلال زاده این! الان تو فکرتون بودم!
نیما  بسیار عجیبه!
 زهر مار!
« شیوا خندید و گفت »
 سلام نیما خان، چی عجیبه!
حالا حالتون چطوره؟ !× نیما  این که تا شما به سیاوش فکر کردین و این تلفن کرده
شیوا  یه مقدار سردرد دارم . فکر کنم داره شروع می شه!
« دوتایی ساکت شدیم »
شیوا  من از غم و غصه بدم می آد . دلم می خواد همه اطرافیانم شاد باشن. شمام نگران نباشین. هر کسی تاوان عملش رو باید
پس بده منم باید پس بدم . حالا نیما خان، خواهش می کنم خودت باش. با همون روحیه شاد. شادي شما به همه روحیه می
× ده
« نیما یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
 خیلی سخته! وقتی تو مملکت آدم، هزار و یک غم و درد و مشکل باشه و آدم بتونه بخنده!
شیوا  اما همه س خنده هاي شما خنده نیس! بعضی هاش از گریه، خیلی گریه تره!
نیما  شاید لازم باشه بعضی وقتا گریه کنم!
شیوا  به اندازه کافی چیزاي مختلف براي گریه کردن هس . آدماي زیادیم هستن که مردم رو به گریه بندازن! آدماي زیاد هم
هستن که همه ش دارن گریه می کنن! حد اقل شما یکی بخندین.
نیما  باشه، چشم، می خندم!
« اینو گفت و بلند شد از اتاق رفت بیرون »
شیوا  چی شد؟!
 رفت بیرون.
شیوا  همه فقط به خنده ش و شوخی هاش نگاه می کنن! پشت شوخی ها و ختنده هاش خیلی چیزا هس! آدم عجیبی یه!
 اونم یه آدم دیگه.
شیوا  و خیلی آدم!
 از خودت بگو.
شیوا  چی بگم؟
 هر چی می خواي.
شیوا  امروز داشتم فکر می کردم.
« . تو همین موقع نیما اومد تو اتاق. دست و صورتش رو شسته بود »
شیوا  نیما خانم اومد؟
نیما  در خدمتم شیوا خانم.
شیوا  به سیاوش خان می گفتم . امروز داشتم فکر می کردم. فکر می کردم اوضاع بیست سال پیش، بیست و پنج سال پیش
چطوري بوده؟ اون وقتا که یا من نبودم و یا خیلی کوچیک بودم. دلم می خواست بدونم واقعا چه فرقی با حالا داشته.
« بعد ساکت شد و گفت »
 زندگی کردن
تلف بودن
نطفه اي را پرورش دادن
براي زندگی کردن
و این تکرار تکرار است.
« من و نیما ساکت شدیم که دوباره گفت »
 و من تکرار تکرارم!
این تکراریه براي خیلی از دخترها مثل من یا دخترهایی که از خونه فرار می کنن . دخترایی که براي فرار کردن از خون ه، زن
اولین مردي که می آد خواستگاریشون می شن ! اینم خودش یه جور فراره! فقط یه فرار ابرومندانه! دخترایی که از بی پناهی، به
اوین پسري که سر راه شون قرار می گیره پناه می برنو بعد معلومه وضع شون چی می شه . من خودم تو این چند ساله، خیلی از
این دخترا رو دیدم. همه شون گم شده و گیج و مات ن!
یه شب از خونه می آن بیرون . بعدش همه چی براشون تموم می شه ! می دونین، اینجا فقط براي دخترا اینطوریه ! یه پسر اگه
صد تا شبم از خونه قهر کنه و بره بیرون، بازم می تونه برگرده خونه اما یه دختر نه ! یه دختر فقط کافیه که یه شب از خونه
بیرون بمونه. بعدش دیگه همه چی تمومه! حالا چرا اینطوریه، نمی دونم.
شنیدم تو کشوراي خارجی اینطوري نیس . می گن اونجا دخترا از یه سنی یاد می گیرن که چه جوري با جامعه شون بر خورد
کنن. شاید از همون دبستان ! یه دختر تو خارج، از سنین پایین، اجازه داره که مثلا شب خونه ي د وستش بمونه یا مثلا همراه
همکلاسی هاش اردو بره یا سینما بره یا هر جاي دیگه . اینه که اگه یه دفعه م مثلا قهر کرد و از خونه براي یکی دو ساعت اومد
بیرون، خودشو گیج و منگ نمی بینه ! اما این دخترایی که من تو این چند ساله دیدم، اولین باري که از خونه قهر می کنن و
پاشونو تو خیابون میذارن، انگار دنیا براشون تموم شده ! مثل مسخ شده ها می شن ! همه شونم می خوان برگردن خونه . شاید یه
ساعت که از قهر شون می گذره، دل شون می خواد برگردن خونه اما بر نمی گردن ! می دونین چرا؟ براي اینکه می ترسن !
ترس از برگشتن! ترس از پدر! ترس از مادر! ترس از برادر! ترس از خشونت!
نیما  البته این مطئله عمومیت نداره. همه اینطوري نیستن!
شیوا  منم ه مه رو نگفتم . اونایی رو گفتم که باهاشون برخورد کردم. مثلا دختره از خونه قهر کرده بود و اومده بود بیرون .
جرات نمی کرد خونه ي یه دوستش بره و چند ساعت اونجا باشه که مثلا آروم بشه و بعدش برگرده خونه . چرا جرات نمی
کرد؟ باخاطر اینکه به محض رفتن به خونه دوستش، انی، مثل یه زندانی فراري تحویل خونواده ش می دادنش ! یعنی دوستش
اونقدر از خودش اختیار نداره که بتونه دوستش رو چند ساعت خونه ي خودش نگه داره ! یعنی فقط دختر اینجا ا ینطوریه ها !
پسرا از خونه قهر می کنن و بعدش با دوستاشون می رن سینما و پارك و گردش و تفریح آخرشم بر می گردن خونه و تازه
قدرشون رو بیشترم می دونن خونواده ش!
یادمه یه دختري رو میشناختم . سن شم کم نبود ها ! اما از خودش هیچ اراده اي نداشت . هیچ اعتماد به نفسی نداشت ! متاسفانه
موقعی من دیدمش که دیگه کار از کار گذشته بود ! جراینم خیلی ساده بود ! طرف با پدر و مادرش سر یه خواستگار دعواش می
شه و از خونهه می آد بیرون به هواي اینکه مثلا یه شب رو بره تو یه هتل بمونه که بهخ خونواده ش ثابت کنه که اونم می تونه
مستقل باشه ! بیچاره تا شب، هر چی می گرده، یه هتل رو پیدا نمی کنه که به دختر مجرد اتاق کرایه بده ! اگه یه ساعت از
بیرون اومدنش گذشته بود، شاید می تونست برگرده خونه و مثلا بگه رفته بودم مغازه ها رو تماشا کنم که آروم بشم ! اما حالا
دیگه چند ساعت گذشته بوده و جرات برگشتن نداشته ! بعدشم می خوره به پست یه پسر جوون پولدار و اونم به هواي اینکه یه
هتل رو سراغ داره و هزار تا کلک دیگه، می بردش خونه ي خودش و بعدشم که دیگه معلومه ! به همین سادگی ! به همین
سائدگی و با هی اشتباه، زندگی و سرنوشت یه دختر از این رو به اون رو می شه ! اینارو خوبه که هم دخترا بدونن و هم خونواده
شون!
نیما  خب اینجا نباید یه دختر از خونه ش قهر کنه.
شیوا  درسته. باید بمونه و هر چی بهش گفتن بگه چشم، آره؟
نیما  خب، نه! هر چی که نه! اما اگه چیز خوبی بهش گفتن باید انجام بده دیگه!
شیوا  آخه چیز خوب از نظر شما چیه؟ مثلا وقتی د ختري رو به زور می خوان به یه مردي که اصلا دوستش نداره، باید بگه
چشم؟ اگه مثلا نذاشتن به تحصیلاتش ادامه بده، باید بگه چشم، اگه ابتدایی ترین حقوقش رو رعایت نکردن باید بگه چشم؟
اینجا که افغانستان نیس!
نیما  منکه اینارو نگفتم!
شیوا  این دخترایی که از خونه فر ار می کنن بخاطر همین چیزاس دیگه! توقع زیادتري که ندارن ! همین حقوق اولیه رو که
بهشون بدن، قانع ن! یکی دوتام نیستن!
نیما  من خیلی از دخترا رو هم میشناسم که همه ي امکانات رو داشتن اما همینجوري بودن!
شیوا  خواهش می کنم اینو نگین نیما خان ! من کارم این بوده و خیلی از این جور دخترا روهم میشناسم. اونایی که همه چیز
براشون مهیاس و زندگی شون خوبه، هیچوقت از خونه فرار نمی کنن ! اصلا دلیلی نداره که این کارو بکنن ! اونا اگه با پسرا
هستن فقط بخاطر که لذت می برن، همین ! دختره ماشین زیر پاشه ! پول تو کیف شه، هر وقت شبم که دلش بخواد و برگرده
خونه، هیچکس بهش کاري نداره ! خب مگه دیوونه س که از خونه قهر کنه ! اما این دخترایی که من می گم همه تو خونه مشکل
دارن! براي همینه که فرار می کنن ! مثلا یکی شونو می شناختم که باباش معتاد بود و می خواست دختره براي اینکه مثلا به این
کار الوده نشه، از خونه فرار می کنه و آلوده س یه چیز دیگه می شه!
نیما  شما الوده چی شدین؟ شما چرا اینجوري شدین؟
شیوا  منم یه جور دیگه! منم یکی مثل بقیه ي اون ها! یه مقدارش رو براي سیاوش خان گفتم!
نیما  بله، یه چیزایی شو بهم گفته اما آیا این چیزا دلیل می شه که انسان پا رو خیلی چیزا بذاره؟
شیوا  نه، دلیل نمی شه اما باعثش می شه ! من عمل خودمو توجیه نمی کنم. به نتیجه شم رسیدیم! دیگه از این بدتر فکر نکنم
چیزي باشه ! من فقط دارم اون اتفاقاتی رو که برام افتاده، تا من الان به اینجا رسیدم تعریف می کنم ! نمی دونمن خبر دارین که
چه بدبختی ها کشیدن یا نه؟
نیما  تا حدودي.
شیوا  پس بقیه شو گوش کنین. سیاوش خانم شما هنوز اونجا هستین؟
 بله، اینجام.
شیسوا  اگه حوصله شو دارین براتون تعریف کنم.
نیما  ما سراپا گوشیم، بفرمائین.
شیوا  براي سیاوش خان تعریف کردم که بخاطر تو یه نمایشنامه مدرسه ، پدر و مادرم دیگه نذاشتن درس بخونم و به زور
شوهرم دادن . سر یه جریان دعوا، شوهرم افتاد زندان . حالا با چه بدختی براش رضایت گرفتم تو این مدت هیچکس کمکم
نکرد و با کلفتی خرجم رو در آوردم، بماند!
نیما  بله، اینارو برام تعریف کرده سیاوش.
نیما  خلاصه جواد شد مث لا کوپن فروش و منم شدم همسر یه کوپن فروش! هر چی بهش می گفتم آخه تو مثلا شاگرد
مکانیکی، تو رو چه به کوپن فروشی ! بیا برو یه جا واستا و کار سابقت رو بکن اما به خجش نمی رفت که نمی رفت . می گفت تو
اون کارا پول نیس.
البته راست می گفت . موقعی که شاگردي می کرد، هر چ ی در می آورد، تقریبا می رفت پاي اجاره ي اتاق . اما از وقتی شروع
کرد به کوپن فروشی، وضع مون یه خرده بهتر شد . بالاخره هر جوري که بود، زندگی می گذشت . به همین م راضی بودم بخدا !
اما مگه شد؟!
چند وقتی بود که می دیدم وقتی جواد می ره دستشویی، خیلی طول می ده ! کم کم شک کردم! یه بار که تو دستشویی بود، یه
دفعه در رو وا کردم و رفتم تو ! اونقدر هول شد که تا اومد بلند بشه، افتاد تو توالت ! شروع کرد بد و بیراه گفتن به من اما بهش
محل نذاشتم و بزور تپیدم تو دستشویی که دیدم گوشه توالت، رو زمین ده دوازده تا چوب کبریت افتاده یه زر ز ورق م یه
گوشه س ! دیگه همه چیزو فهمیدم ! آقا تو زندان عملی شده بود! کاشکی حداقل کنجکاوي نکرده بودم! اونطوري دیگه علنی نمی
شد!
بعد از این جریان، اولش یه خرده انکار کرد ولی بعدش گفت که آره، هروئینی شدم ! شما حالا حساب کنین که به من چی
گذشت! خیلی وضع مون خوب بود، حالا باید هروئین کشیدن اقا رو هم تحمل می کردم ! البته اولش، مثل تو این فیلم ها تصمیم
گرفتم که ترك ش بدم و دوباره یه زندگی ساده اما خوب و آروم شروع کنیم اما خبر نداشتم که اونا فقط فیلمه ! کثافت رو مگه
می شد جمع و جورش کرد؟! هر ورش رو می گرفتم، یه ور دیگه ش خالی بود!
یه چند وقتی که گذشت، شروع کرد پا اندازي کردن ! شب به شب دست چهار تا جوون رو می گرفت و می آورد خونه . منم
باید ازشون پذیرایی می کردم ! عوضش آخر شضب بهش خوب پول می دادم ! اگه بدونین چه جوونایی رو با خودش می آورد !
هر چی بهش التماس می کردم که این جوونا رو معتاد نکن، بخرجش نمی رفت . چقدر باهاش دعوا کردم، چقدر باهاش کتکاري
کردم اما نشد که نشد ! اینا همه به زیون آسون می داد! من یه چیزي می گم و شما یه چیزي می شنوین! تو هر کدوم از این
دعواها و کتک زدن ها و کتک خوردن ها، شیشه ي عمر من بود که ذره ذره ترك می خورد ! وسط هر کدوم از این دعواها، چه
چیزایی رو که تو سر همدیگه خرد نمی کردیم!
خواستم ببرمش مریض خونه بخوابمونش که ترك کنه ! در خونه رو قفل کردم ! به ننه باباش گفتم ! به ننه باباي خودم گفتک! به
خواهراش گفتم ! به کلانتري شکایت کردم ! خلاصه هر کاري که شما فکرش رو بکنین ، کردم اما بازم نشد! با خودم گفتم که
دیگه ازش طلاق میگیرم، اما بازم ایده هاي رویایی اومد سراغم ! وجدانم بهم می گفت تو که سعی خودت رو کامل نکردي . هی
انگار یکی بهم می گفت که نباید جا بزنی ! باید حواد رو نجات بدي! باید کمکش کنی! شوهرت الان به تو احتیاج داره و از این
در وري ها ...!
بازم خر شدم و با آخرین جونی که داشتم، شروع کردم باهاش اره دادن و تیشه گرفتن ! بازم درست مثل این سریال هاي
تلویزیون! یه چند ماهی م اینجوري گذشت اما هیچی به هیچی ! یه بار فکر کردم، موقعی که این جووونا رو می آره اینجا، برم به
کلانتري خبر بد م که بیان و بگیرن شون اما دیدم چه فایده؟ ! همون زندان رفتن بود که معتادش کرد ! می ترسیم دوباره
برگرده زندان و چهار تا چیز دیگه م یاد بگیره! خدا بد بدتر نده!
آخرین فکري که به نظرم رسید این بود که ورش دارم و از اینجا ببرمش . بریم با هم یه شهرستان و اونجا زندگی کنیم شاید
درست بشه ! تنها راه چاره اي که برام مونده بود همین بود . دلمو خوش کرده بودم که اگه از تهران بریم، شاید همه چیز جور
بشه و جواد ترك کنه و بره سر یه کاري و بعدش بچه دار بشیم و بلاخره هر جوري هس زندگی رو بگذرونیم تا به امید خدا
موقع مردنم برسه و سرم ر و راحت بذارم زمین! شما نگاه کنین که آیا این باید ایده هاي یه دختر یا یه زن جوون باشه؟ !
مردن؟! یعنی سختی هاي زندگی به جایی برسه که یه زن همه ش منتظر باشه که کی می میره و از این زندگی راحت می
شه؟! می گن یه موقع هاس که مرگ آدم عروسی یه!
خلاصه داشتم آماده می شدم که هر جوري هس جواد رو از این محیط و محله و کثافت ببرمش بیرون . شب آخر بود. بازم دو
تا جوون رو با خودش آورده بود خونه . هر وقت م کسی رو می اورد، من از ناچاري می رفتم تو آشپزخونه، تو حیاط . یعنی یه
اتاق سه در چهار دیگه جا نداشت که چهار نفر یه گوشه ش هروئین بکشن و من مثلا یه گوشه ش بشینم خیاطی کنم!
اشپزخونه تو حیاطم که یه اتاقک بود، یه متر در یه متر که یه چراغ فتیله اي یه گوشه ش بود و چهار تا دیگه و قابلمه و ظرف
و ظروف م یه گوشه ش ! یه چارپایه م توش بود که من خبر مر گم می رفتم و میشستم روش . اون شبم مثل شباي دیگه، رفته
بودم اون تو و داشتم به زندگی خرابم فکر می کردم که یه دفعه یکی از اون جوونا اومد اونجا . گفتم چی می خواي؟ گفت اگه
داري یه چایی ریختم و دادم بهش که شروه کرد حرف زدن ! آروم آروم در گوشم داشت زمزمه می کرد که آخه حیفه تو
نیس ؟ ! زن به این خوشگلی و خانمی، اسیر یه عملی بهش ! تو جوونی و خوشگلی و اگه بخواي من برات هزار تا کار می کنم و ...!
اومد بیاد تو آشپزخونه که باکف گیر مسیف محکم زدم تو سرش و شروع کردم به فریاد زدن ! جواد و اون یکی پسره پریدن تو
حیاط حیاط که جواد فهمید جریان چیه ! انگار به رگ یه غیترش بر خورد که کار کشید به کتکاري! اونا دو تا بودن و جواد تنها !
منم با همون کفگیر رفتم کمک جواد ! هر چی بود شوهرم بود و وقتی دیدم هنوز غریت داره، منم معطل نشدم و کمکش کردم
که تو همین موقع دست جواد رفت تو جییب ش و یه چاقو کشید بیرون و یه دفعه زد تو پهلوس یکی از اون پسرا ! پسره فریاد
زد سوختم سوختم، که همسایه ها ریختن خونه ما ! قیامت شد یه دفعه ! نمی دونم تو این هیر و ویر کدوم شیر پاك خورده اي
زنگ زد کلانتري یا یه مامور خبر کرد ! خلاصه پسره اونجا افتاده بود ازش خون می رفت و اون یکی رو همسایه ها گرفته بودن
و جوادم که هی داد می زد که اینا دزدن و اومده بودن اینجا دزدي که سر و کله ي یه مامور پیدا شد! تا پسره رو انداختن تو
ماشین که ببرنش بیمارستان، سه چهار تا مامور دیگه م اومدن تو ! جواد که اینطري دید، یواشکی رفت تو اتاق و یه دقیقه بعد
اومدت بیرون و آروم اومد پیش منو یه بسته رو گذاش ت تو دست من و تا اومد بگه که اینو یه جاي تن ت قایم کن که یکی از
مامورا دید و پرسد جلو و بسته رو از دست من گرفت ! من فقط هاج و واج نگاه می کردم ! خدا عوضش بده! انگار فهمید که من
تقصیري ندارم و بی گناهم! منو ول کرد و یقه ي جواد رو گرفت و با اون پسره، دست بند زدن و بردن شون کلانتري.
خلاصه ش کنم . این دفعه براي جواد پنج سال زندان بریدن ! تو دادگاه، منم تقاضاي طلاق کردم . خونواده ش که فهمیدن، به
دست و پام افتادم و اومدن پیش من به عِزّ و چِز ! که چی؟ که طلاق نگیر و یه خرده صبر کن و بهش عفو می خوره وو دیگه
آدم می شه و می چسبه به زندگیش و از این چرندیات ! آدماي زرنگی رو ببین! با خودشون حساب کرده بودن که الان باید
ماهی یه چیزي خرج جواد تو زندان بکنن . حساب کرده بودن که اگه بتونن منو خر کنن، من مثل دفعه ي قبل بازم می رم کار
می کنم و خرج جواد رو تو زندان می دم و اونا کلی هر م اه جلو می افتن! البته خودم یه خرده شل شدم اما این دفعه دیگه ابابم
نذاشت و هر جوري بود طلاقم رو گرفت . اما نه فکر کنین که دلش براي دخترش سوخته ها ! نه ! اونم واسه خودش حساب
کرده بود که حالا که دخترش می تونه کار بکنه و پول در بیاره، چرا براي ننه و باباش کار نکنه؟ 1
یه چند وقتی گذشت تا طلاقم رو گرفتم.
 بچه دار شنده بودي؟
شیوا  نه ! انقدر عقل و شعور داشتم که یه بچه بی گناه رو بدبخت نکنم. خلاصه دوباره برگشتم سر خونه ي اول. همون خونه،
همون مادر، همون پدر و همون جنگ و دعواها ! فقط این دفعه فرقش این بود که من جاي درس خوندن، باید کار می کردم. یه
مدت رفتم تو یه کارخونه، سر دستگاه واستادم امام بابام نذاشت اونجا بمونم . می گفت حقوقش کمه . راست می گفت! می گفت
درسخت کاشتم که از میوه ش استفاده کنم ! منظورش از درخت، بچه هاش بودن! بالاخره دوباره برگشتم سر کار اولم . زمین
شویی و نظافت و ظرفشویی! یه روز اونجا، یه شب اینجا، یه شب اونجا!
خیلی خالی شده بودم . یه وقتی اگه این کار رو می کردم، بخاطر این بود که هدف داشتم . می خواستم زندگیمو نجات بدم . می
خواستم شوهرم رو نجات بدم . می خواستم ثابت کنم که می تونم خودم رو نگه دارم تا شوهرم از زندان بیاد بیرون. می خواستم
ثابت کنم که می تونم زندگیم رو نگه دارم تا شوهرم از زندان بیاد بیرون . می خواستم نشون بدم که منم می تونم قوي باشم،
اما به کی؟ و براي چی؟
حالا دیگه بی هدف کلفتی می کردم . هر چی م در می آوردم می ریختم تو دست و بال بابام و اونم خرج الواطی ش می کرد .
حالا تمام اینا یه طرف، جنگ و دعواي خونه مونم یه طرف ! بعد از کار خسته و مرده می رسیدم خونه، تازه باید دعواي پدر و
مادرم رو تحمل می کردم ! دیگه عاصی شده بودم ! دیگه جونم به لب م رسیده بود! دلم می خواست فرار کنم! دلم می خواست
یه جایی برم که هیچکس منو نشناسه! شما نمی فهمین که من چی می گم! خب گناهی م ندارین. فهمیدن این چیزا سخته . باید
آدم خودش گرفتار شده باشه تا معنی این حرفا رو بفهمه!
یادمه یه روز اون شرکتی که منو براي نظافت و کار می فرستاد این ور و اون ور، یه آدرسی بهم دادن . یه خونه ي خیلی بزرگ
بود بالا ي شهر . یه زن و شوهر بودن که قرار بود پسرشون یکی دو روز بعد از خارج برگرده . خواسته بودن که من برم خونه رو
نظافت کنم . وقتی کار منو دیدن، خیلی ازم خوششون اومد . بهم گفتن این چند روزه که پسرشون می آد و اونا خونه شون رفت
و آمده، من هر روز برم اونجا . منم قبول کر دم، فقط ازم خواستن که جلو مهموناشون روسري سرم نکنم اما من گفتم نه . بهشون
گفتم اگه می خواسن براتون کار کنم، به این چیزام کاري نداشته باشین . اونام حرفی نزدن ولی شبکه قرار بود مهموناشون بیاد،
یه دست لباس خیلی قشنگ بهم دادن که بپوشم . بهم گفتن که بعدش این لباس رو می دن به خودم . راستش لباس انقدر
قشنگ بود که نمی تونستم چشم ازش ور دارم ! گویا مال دخترشون بود که الان خارج تحصیل می کرد. یه لباس مشکی بود تا
زیر زانو . جلو سینه اش پولک دوزي شده بود و خیلی م خوش دوخت بود . منم که دیگه به نون کلفتی و غذاي ته مونده خوردن
عادت کرده بودم ! رفتم تو اتاق و لباس رو پوشیدم . خیلی بهم می اومد . آخه منم یه دختر یا زن جوون و خوش هیکل بودم !
حالا اگه این بدبختی سرم اومده بود، آرزوهام که نمرده بودن!
لباسه رو پوئشیدم . داشتم تو آیینه خودمو نگاه می کردم که خانم اومد تو اتاق روسري م رو از سرم و رداشت و با یه برس
شروع کرد موهامو شونه کردن و وقتی دید که سرم خیلی چربه گفت تا مهمونا نیومدن یه دقیقه بپر تو حموم و بیا بیرون . منم
بدم نیومد . رفتم حموم و اومدم بیرون و خانم خودش برام موهامو درست کرد . بعد یه ارایش قشنگم برام کرد. شده بودم مثل
ماه! خواستم رو سري رو سرم کنم که گفت آخه با این خوشگلی و این موهاي قشنگ و این لباس، یه همچین روسري یی آدم
سرش می کنه؟ ! تا خواستم نه و نو تو کار بیارم گفت اصلا نمی خوا ! برو همون لباس خودتو بپوش و اینو در بیار! اینو که گفت
انگار یکی می خواست رویاهامو ازم بگیره ! می فهمین چی می گم؟ اون لباسی بود که بعد از بیست و چند سال به رویاهام
پوشونده بودم و حالا می خواستن ازم بگیرن ش ! می دونین اگه قرار باشه از یه دختر بدبخت تو زندگیش هیچ خیري نیدیده و
دلش رو فقط به رویاهاش خوش کرده، اونم بگیرن دیگه چی براش می مونه؟!
روسري رو از سرم ورداش تم و دادم به خانم . دم در اتاق که رسیدم گفت اون جوراباس سیاه و کلفت رو هم از پات در بیار . نمی
خواي که همه بهت بگن امل ! اونارو هم در آوردم . برام پوشیدن اون لباس خیلی مهم بود ! می خواستم یه شب م که شده مثل
این پولدارا بشم و همون لباس زندگیمو از این رو به اون رو کرد!
شبش همه شون جمع شدن بودن فرود
گاه و وقتی پسر خانم اومد، همگی اومدن خونه و دیگه چه خبر شده اونجا ! بزن و بکون! همه خوش بودن. انگار نه انگار تو این
مملکت غم و غصه اي هم هس ! انقدر خوش بودن که من از خوشی شون، غهمهام یادم رفت! تو این شلوغ پلوغی، یه پسري ب ود
به اسم روزبه . پا به پاي من کار می کرد و از مهمونا پذیرایی می کرد . طوریم با من رفتار می کرد که انگار منم یکی از
خودشونم. پسر خوش قیافه ایم بود . حدودا سی سالش بود و خیلی خوش تیپ و خوش سرزبون . یه ادکلن خوش بویی زده بود
که بی اختیار دلم می خواست همیشه نزدیکش باشم و بوش رو حس کنم!
دوباره شیوا ساکت شد . نیما به من اشاره کرد که چرا حرف نمی زنه بهش گفتم که چیزي نگه که یه دفعه شیوا به زبون اومد »
« و آروم گفت
*  حالا دیگه نه سرم گیج می ره و نه اون بالاهام . افتادم پایین! نوار ویدویی تموم شده ! روزبه یه
گوشه نشسته و داره سیگار می کشه و دودش رو حلقه حلقه می ده بیرون . خودمو نگاه می کنم. پتو رو می
پیچم دورم ! تازه می فهمم که چی شده ! گریه م گرفته ! دنبال بهانه م ! حالا گریهمی کنم. روزبه می خنده !
بهش می گم چرا؟ بازم می خنده . می گم چرا؟ می گه تو یه باغ دست نخورده که وارد نشدم ؟ می گم آخه
اینطوري؟! می گه حالا گیرم چهار تا جمله کسی برامون نخونده و ماهام بعله نگفتیم، چه فرقی می کنه؟
معنی این چیزا رو نمی فهمه ! براشم فرقی نمی کنه ! دیگه از بوي ادکلن شم که الان تن خودمم همین بو
رو می ده، لذت نمی برم! بازم گریه می کنم. روزبه بازم می خنده! *
دوباره سکوت کرد . یه خرده بعد، صداي ریختن اب تو لیوان رو شنیدم . داشت از تنگ اب می ریخت تو لیوان . من و نیما »
هیچی نگفتیم . اونم انگار داشت از لیوان جرعه جرعه اب می خورد و بغض ش رو قورت می داد. یه دقیقه دیگه که گذشت
« گفت
 شماها چیزي ندارین که بگین؟
 چی بگیم؟
شیوا  هر چی؟ یه نصیحت، یه سرزنش، یه توپ و تشر! فرقی نداره، مهم اینه که یه اظهار نظري کینین!
 می خواي خودتو تبرئه کنی؟
شیوا  نه. در موقعیت من این حرفا معنی نداره. خب، اگه حرفی براي گفتن ندارین ...
نیما  من دارم ! می خوام بدونم واقعا یه لباس انقدر می تونه ارزش داشته باشه؟! یعنی این فقط یه دست لباس قشنگه که می
تونه یه سرنوشت رو عوض کنه؟
شیوا  نه ! نه! اون یه دست لباس نبود! یه مسیر بود! بعضی چیرا تو زندگی فقط می تونه یه بهانه باشه ! یه ارضاء حس
کنجکاوي! اما اون لباس یه ادامه راه بود! ادامه ي یه مسیر! یه جاده که می رسه به وسط ش!
 نمی فهمم.
شیوا  وقتی یه راهی رو بهت نشون دادن که بري، تازه وسطاش می فهمی که چقدر دست انداز توشه ! از اون وسط م خیلی
سخته که برگردي ! همه شم فکر می کنی که اگه یه خرده دیگه جلو بري، راه صاف و درست و بی چاله چوله می شه ! این راهی
یه که آدمایی مثل من دارن توش حرکت می کنن و اخرشم معلومه ! بدبختی، کثافت، ذلیل شدن و با ننگ مردن! ببینین، مردن
سخت نیس اما چه جوري مردن مهمه ! یکی معمولی می میره . این جور آدما زیادن . می آن و میرن و فراموش می شن . یکی
همچین می میره که همه با افتخار ازش یاد می کن ن و مرگش هیچوقت فراموش نمی شه، اما یکی طوري می میره که خودشم
دلش نمی خواد خبر مرگش و علتش رو هیچکس بفهمه! مثل من!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • مکس گراف
  • اس ام اس دون