رمان یلدا دشت نوشته ی خودم قسمت 3
تاريخ : جمعه 28 تير 1392برچسب:, | 22:42 | نویسنده : امیر

منم می خندیدم و نگاهش می کردم . وقتی حرفاش تموم شد »
« بهش گفتم
 نصفی از این دري وري هایی رو که تو می گی من نمی نویسم تو کتاب!
نیما  تو گه می خوري نمی نویسی!
 بی تربیت!
نیما  من یه ساعت زور می زنم و این چیزا رو می گم اون وقت تو نمی نویسی؟!
 دِ همین چیزا رو تو کتابا می گی که جلوشو می گیرن!
نیما  بابا اینایی که من می گم ظنزه ! طنزِ گزنده! شوخی شوخی حرفمو می زنم، نصیحتامو به مردم می کنم. راه بدو خوب رو به
جووونا نشون می دم ! همین شیوا رو ببین! عاقبتش چی شده؟ ایدز! دیگه از از این راهنمایی بهتر چی می خواي؟ نیگاه نکن که
من چهار تا چیز می گم و مردم می خندن . لابلاي حرفام پره از راهنمایی یه ! اینطوري تو آدما بیشتر حرف اثر می کنه تا با یه
زبون خشک و جدي!
همینطوري که داشت اینارو می گفت، رفت جلو پنجره که دیدم یه دفعه مثل برق پرید طرف در اتاق و وازش کرد و ر فت »
بیرون! بلند شدم و رفتم طرف پنجره و بیرون رو نگاه کردم که دیدم یلدا و خانم بزرگ پشت در حیاط نیما اینا واستادن ! در
« تراس رو وا کردم و رفتم بیرون تو بالکن. یلدا عصبانی بود و داشت بلند بلند با خانم بزرگ حرف می زد
بدین؟! « نشون » می خواین به دکتر « چی رو » یلدا  خانم جون! آخه دیگه
بدین یعنی چی « تکون » می خواین بات دکتر « کی رو » خانم بزرگ
چی می رین؟! « معالجه ي » یلدا  می گم براي
با کی می رم؟! این حرفا چیه می زنی تو دختر جون؟ بیا، بیا و دیگه م از این حرفاي بدنزن! عمه « موازجه » خانم بزرگ  براي
خانم بهت این چیزا رو یاد داده؟!
از حرفاي خانم بزرگ خنده م گرفته بود ! یلدا فقط مات بهش نگاه می کرد که خانم بزرگ خم شد که از رو زمین سنگ »
« ! ورداره
بزنم! « زنگ » یلدا  خانم جون حد اقل بذارین که من
بزنی؟! « سنگ » خانم بزرگ  مگه خودم پیر و کور شدم که تو جام
نداره؟! « زنگ » اینا « خونه ي » یلدا  بابا آخه مگه
شون اصلا سنگ نداره وامونده! این دفعه از تو باغچه ي حیاط خودمون سه چهار تا می ارم! « کوچه » ، خانم بزرگ  اره
تا یلدا اومد جلوشو بگیره که خانم بزرگ یه سنگ پرت کرد تو حیاط نیما اینا که صاف خورد رو ماشین باباي نیما و یه »
صداي ب لند داد ! تو همین موقع نیما رسیده بود تو ایوون خونه شون که تا دید خانم بزرگ داره سنگ پرت می کنه، از همون
« جا داد زد
 نزن ظالم! سنگسارمون کردي!
اون بالا واستاده بودم و می خندیدم . تا یلدا صداي نیما رو شنید اومد بر گرده بره تو خونه شون که نیما رسید دم درر و در »
« رو وا کرد و گفت
 فرار نکنین یلدا خانم که دیدم تون!
« یلدا واستاد و با خجالت به نیما گفت »
 بجون مامانم اگه من سنگ پرت کرده باشم نیما خان!
می رفتین؟! « در » نیما  پس واسه چی داشتین
« تا اینو گفت خانم بزرگ شروع کرد به خندیدن و گفت »
نمی رفتیم که! « ور »  مینا جون ما به چیزي
« این دفعه خود نیمام زد زیر خنده و رفت جلو خانم بزرگ و سلام کرد و گفت »
نمی زنین؟! « زنگ »  آخه خانم بزرگ جون، بخدا همین یه ساعت پیش دادیم شیشه مونو انداختن! آخه شما چرا
بزنیم مینا جون؟ « چنگ » نمی زنیم؟! به چی « چنگ » خانم بزرگ  چرا
« نیما با حالت گریه و التماس گفت »
! « آخه » رفت « آبروم » !  بابا انقدر جلو همسایه ها به من نگو مینا جون مینا جون
یعنی چی؟! « آب تون رفته سر شاخه » خانم بزرگ نیما
همونجور گرفت و نشست رو زمین و برو و بر شروع کرد به خانم بزر »
» گ نگاه کردن! من مرده بودم از خهنده اون بالا! نیما که صداي خنده ي منو شنید، برگشت منو داد زد
 زهر مار و ه هر ! زد کاپوت کاشین بابامو قر کدر ! این اگه هر روز اینکارو بکنه باید این خونه رو بفروشیم و بذاریم از این محله
بریم که!
با ایمکه نمی خواستم با یلدا روبرو بشم اما مجبوري رفتم پایین . تا رسیدم دم در دیدم نیما داره به خانم بزرگ جدي حرف »
« می زنه
می زنم به « زنگ « نیما  ببین خانم بزرگ، دارم جدي بهت می گم . اگه یه بار دیگه بیاي در خونه ي ما شنگ پرت کنی، میرم
!« کلانتري »
براتعلی کیه؟! !؟« براتعلی » بزنی به « سنگ » خانم بزرگ  می خواي
« من و یلدا زدیم زیر خنده که نیما داد زد »
 بابا همسایه ها، یکی بیاد کمک آخه! من حریف این زن نمی شم! با سنگ تموم شیشه هامونو شیکست!
« رفتم جلو به همه سلام کردم که تا خانم بزرگ منو دید گفت »
 اِ...!! شمام اینجایین کیاخان؟
نیما  خانم بزرگ کیا نه، سیا!
خانم بزرگ  ضیاء؟
!« بادمجونه » نیما  سیا! سیا! همونکه رنگ
!؟« برازجونه » خانم بزرگ  خونه ي ضیا خان تو
نیما  بابا بیاین بریم ! دو ساعته واستادیم اینجا چرت و پرت می گیم! ما که حرف همدیگرو نمی فهمیم! ما یه چیزي می گیم و
این خانم بزرگ یه چیز دیگه!
« بعد برگشت طرف یلدا و گفت »
 حالا چه فرمایشی داشتین یلدا خانم؟
« یلدا با خجالت گفت »
 راستش خانم جون اومدن که شما ببرین شون بیمارستان.
نیما  مگه من راننده آمبولانسم یا شما تو خونه ي ما آمبولانس دیدین؟
« من زدم زیر خنده که یلدا با خجالت گفت »
 نمی دونم چه طوریس ازتون عذرخواهی کنم، اما هرچی به خانم جون می گم گوش نمی ده!
« نیما خندید و گفت »
 شوخی کردم یلدا خانم. چشم، الان می آم.
« بعد برگشت به خانم بزرگ گفت »
 اما اگه یه دفعه دیگه سنگ پرت کنی به خونه مونف می آم شکایتت رو به بزرگترت می کنم ها!
فصل ششم
« نیما راه افتاد که بره ماشینش رو از تو حیاط در بیاره که رفتم پیشش و بهش گفتم »
 نیما اگه بخاطر من داري اینکارا رو براي خانم بزرگ می کنی، نکن. من که دیگه با یلدا کار ندارم.
نیما  اولش بخاطر تو می کردم اما حالا دیگه بخاطر این خونه و زندگی و ماشین می کنم . باباي بدبختم یه عمر جون کنده تا
انقدر سنگ و کلوخ پرت می کنه تو خونه مون « لاجونش » اینا فراهم شده . یه لحظه غفلت کنم این خانم بزرگ با این دستاي
که این خونه و زندگی مثل این آثار باستانی میره زیر خاك! اون وقت هزار سال دیگه باستان شناسام نمی تونن کشف ش کنن!
 من الان می رم با خانم بزرگ حرف می زنم که ول کنه بره.
نیما  تو اگه تونستی فقط یه جمله رو به این زن حالی کنی، من همین الان دست یلدا رو می ذارم تو دستت!
 بابا بالاخره اونم آدمه دیگه! صبر کن یه دقیقه.
راه افتادم طرف خانم بزرگ که داشت مارو نگاه می کرد . نیمام پشتم راه افتاد اومد. یلدا رفته بود نزدیک خونه شون واستاده »
« بود. تا رسیدم به خانم بزرگ گفتم
 خانم بزرگ سیما الان تو بیمارستان نیس.
خانم بزرگ ت سیمان الان تو مجارستان نیس؟! چطور یه همچین چیزي می شه ضیا جون؟!
نیما  من برم ماشین رو زودتر روشن کنم وگرنه الان باید سیمان بار بزنی م واسه مجارستان! تو ام بیا این طرف دسته گل به
آب نده. همین بیمارستان بریم نزدیک تره!
« تا نیما اومد بره طرف ماشین ش که خانم بزرگ گفت »
 مینا جون مگه ضیا خان دارن تو مجارستان خونه می سازن که دنبال سیمان می گردن؟
براي خودش بخره! « قبر » نیما  نخیر، می خواد اونجا یه
براي خودش بخره؟! « ببر » خانم بزرگ  می خواد اونجا یه
« نیما یه لحظه مایوس واستاد و به خانم بزرگ نگاه کرد و بعد راه افتاد طرف ماشین که خانم بزرگ صداش کرد و گفت »
 مینا جون بیا.
« نیما از وسط راه برگشت و گفت »
 بفرمائین خانم بزرگ.
رفتیم مجارستان . چه آب و هوایی م داره ! اما « دومادم » خانم بزرگ  نه این که درست یاد نباشه ها، تا حالا یکی دو سفر با
خاطرم نیس این ور ورامینه یا اون ورشه!
« نیما یه نگاه به خانم بزرگ کرد و بعد گفت »
 سیاوش یه دقیقه بیان این ور کارت دارم.
« با هم رفتیم دو قدم اونور تر »
نیما  بیا این سوئیچ ماشین رو بگیر و اینا رو وردار ببر بیمارستان بعدشم این ماشین مال تو!
 چی می گی؟!
نیما  بابا من نمی خوام تو این یکی کتاب نقش داشته باشم! مگه زوره؟! بگیر این سوئیچ رو برو دنبال کارت.
 چرا دیوونه بازي در می اري؟!
نیما  اگه من نخوام تو این کتا ب باشم باید کی رو ببینم؟! ترو ببینم؟ ناشرت رو ببیننم؟ وزارت ارشاد رو ببینم؟ کی رو باید
ببینم؟
 این چرت و پرت چیه می گی؟! زشته جلو خوانند ها!
نیما  بابا این آبروي منو جلو خواننده ها برده ! پس فردا اگه یکی منو تو خیابون ببینه نمی گه نیما جون این چه باسطی یه
برد ! بابا « رو » درست کردي؟ 1 من تو تمام این کتابا، سربسر همه میذاشتم و هیچکشم حریفم نمی شد. اما این یه پیرزن منو از
اینم داستان بود که تو پیدا کردي؟!
 من چیکار کنم؟! این خانم بزرگ دختر ... سلطنه س. عینا همین کارا رو تو عالم واقعیت کرده. منکه نمی تونم اینا رو ننویسم!
نیما  حالا نمی شه یه خرده نقشش رو کمتر کنی؟ دیوونه م کرد بخدا!
 تو جوابشو نده. هر چی گفت هیچی نگو. دیگه چیزي نمونده کتاب تموم بشه.
نیما  بده من اون سوئیچ وامونده رو. تازه وسطاي کتابیم! کو حالا آخر کتاب؟!
خلاصه نیما ماشین ش رو در آورد و سو ار شدیم. من و نیما جلو نشستیم و یلدا و خانم بزرگ عقب ماشین . یه خرده که »
« حرکت کردیم یلدا گفت
 باید جدا ازتون عذرخواهی کنم. باعث زحمت تون شدیم.
نیما ت خواهش می کنم یلدا خانم. این حرفا چیه؟
خانم بزرگ  ضیاخان حالا چند تایی هس؟
 چی خانم بزرگ؟
خانم بزرگ  همون ببرایی که می خواین تو مجارستان بخرین.
« نیما داد زد »
 ببره نه! قبر! قبر!
خانم بزرگ  آهان! خوب چند تایی هس؟
« من یه لحظه مات موندم که نیما گفت »
!« خودشو و باباشه »  زیاد نیس خانم بزرگ. اندازه
 زهر مار!
« یلدا زد زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
چقدر کوچیکه! یه قبر باید انقدري باشه که بشه یه میت رو راحت توش جا داد! !؟« نوك پاهاشه »  اندازه
نیما  نه، اینا بغل هم بغل هم توش می خوابن، جا می شن خانم بزرگ.
« یلدا آروم با آرنج زد به خانم بزرگ و بهش یه اشاره کرد یه خرده بعد خانم بزرگ با خجالت گفت »
 حرف بدي زدم ضیاخان؟!
دلم براش سوخت . با سر بهش اشاره کردم که یعنی نه . اونم دیگه تا بیمارستان هیچی نگفت . ده دقیقه بعد رسیدیم »
بیمارستان. شانس آوردیم که سیما هنوز نرفته بود . از قسمت پذیرش پیج ش کردیم و اومد پایین . بعد از سلام و احوالپرسی
« یلدا گفت
 سیما خانم واثعا شرمند ه م اما این خانم جون منو ول نمی کنه . می گه حتما باید بریم پیش خانم دکتر که خودش منو معاینه
کنه. به شما خیلی عقیده پیدا کردن.
سیما  خواهش می کنم، این حرفا چیه؟ لطف دارن. حالا مشکل چی هس؟
یلدا  پادردشونه.
سیما ت خب، طبیعیه. باید یه رماتولوژ ایشونو ویزیت کنه.
خانم بزرگ  یلدا جون خانم دکتر چی فرمایش می کنن؟
بببینه. « دکتر رماتیسم » یلدا ت می گن شمارو باید یه
ببینه؟! خدا بدور! « کمونیسم » خانم بززگ  منو یه دکتر
« نیما دست خانم بزرگ رو گرفت و همونجور که با خودش می برد گفت »
 بیا خانم بزرگ، این دکتره قدیم کمونی ست بوده. یه مدت زندان رفت و بعدش توبه کرد. ولی اگه بهت جزوه اي، اعلامیه اي
چیزي داد ازش نگیر!
همگی زدیم زیر خنده و دنبال سیما راه افتادیم و رفتیم جلو یه مطب تو طبقه ي بالا . سیما رفت تو و دو دقیقه بعد اومد بیرون »
و به ما گفت بریم تو . همگی رفتیم تو مطب و با دکتر که یه مرد 40 ساله بود سلام علیک کردیم و رو مبل نشستیم. دکتر اومد
« جلو خانم بزرگ رو یه مبل نشست بغلش و با خنده گفت
 بفرمائین خانم بزرگ.
خانم بزرگ  خدمت اقاي خودم عرض کنم که چند وقت بود این گوشام یه مختصر ضعیفی داشت . اومدم دادم این دکتر که
اتاقش بغل شماس یه شستشوش داد . الحمد الله که دستش سبک بود و گشم خوب شد . حالام اومدم خدمت شما که یه فکري
واسه این پاهام بکنین. چند وقتی هس که حس توش نیس. یه پومادي، ویتامینی چیزي بهم بده که این پاها قوت بگیره.
دکتر یه خرده پاهاي خانم بزرگ رو معاینه کرد و بعد بلند ش کرد و گفت یه خرده راه بره. خانم بزرگ چند بار از این ور »
« مطب رفت اون ور مطب و برگشت. معاینه ي دکتر که تموم شد اومد پیش سیما و گفت
 خانم دکتر ماشااله پاهاي خانم بزرگ لز پاهاس من بیشتر جون و قوه داره ! این یه خرده رخوت وسستی م مال کهولت سن و
ساله!
نیما  دکتر جون شما ملتفت نشدي. خانم بزرگ می خوان پاهاشون قوت پاهاي مارادونا رو بگیره جمعه تو آرژانتین بازي داره!
« همگی زدیم زیر خنده که دکتر گفت »
 باشه، من می نویسم که چند جلسه یه برق ساده براي خانم بزرگ بذارن.
نیما  واسه پاهی خانم بزرگ یه برق ساده فایده ندار ه دکتر جون. باید بنویسین کل نیروي انرزي اتمی ایران رو وصل کنن به
پاي ایشون تا افاقه کنه!
« دوباره همه خندیدیم. دکتر همونجور که می خندید و به خانم بزرگ نگاه می کرد گفت »
نیس. « هسته اي »  متاسفانه قسمت فیزوترابی ما مجهز به سیستم
نیس؟! « بسته اي » خانم بزرگ  دکتر جون تو دواخونه تون دواي
« دکتر یه لحظه مات به خانم بزرگ نگاه کرد که نیما گفت »
 نه، شکر خدا گوش خانم بزرگ با همون یه شستشو سالم سالم شده!
دکتر بیچاره زود ورداشت یه نسخه نوشت و داد دست سیما و ماهام بلند شدیم و از مطب دکتر اومدیم بیرون و رفتیم طبقه »
ي پایین که فیزیوتراپی بود . مسئول فیزیوتراپی تا سیما رو دید، سلام و احوالپرسی کرد و نسخه رو گرفت و یه نگاهی کرد و
« گفت
 خانم دکتر ایشون باید از فردا تشریف بیارن . الان مسئول برق مون نیس. فردا که اومدن، می گم چند جلسه براشون برق
بذارن.
نیما ت اي داد بیداد ! حالا باید چند بار هی بیاییم اینجا و بریم ! دکتر جون نمی شه خودمون تو خونه برق بذاریم؟ هم سیم
داریم و هم پریز و هم دوشاخه! برق مونم مک 220 ولته!
« مسئول فیزیوتراپی خندید و گفت »
 خیلی پاشون اذیت شون می کنه؟
نیما ت نخیر! خیلی گوش و اعصاب و روان ما رو اذیت می کنه!
« بعد رفت جلو و آروم بهش گفت »
 می دونی چیه دکتر جون؟ این خانم بزرگ ما حالت تلقین توش خیلی اثر داره . اگه همین الان یه خرده بذارین با این دم و
دستگاه تون ور بره، قول می دم خوب خوب بشه . این صفحه نقاله چیه اینجا ! یه خرده بذارین رو این راه بره و یه خرده م با این
وزنه ها ور بلره حالش خوب می شه.
« مسئول فیزیوتراي خندید و خانم بزرگ رو برد رو دستگاه دو ثابت و بهش گفت »
. « اروم آروم روش راه برین » ،  خانم بزرگف من الان این دستگاه رو روشن می کنم. شما مثل اینکه تو خیابون هستین
«!؟ باید آروم آروم تو چاه برم » خانم بزرگ
« نیما داد زد »
بزنین! « قدم » !  باید روش راه بریم
بزنم؟! « لقد » خانم بزرگ
نیما  اما خانم بزرگ واقعا بعد از شستشو شنوایی تونو بطور کامل بدست آوردین ها!
« همه زدیم زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی دتسگاه رو روشن کرد و خانم بزرگم شروع کرد روش راه رفتن »
مسئول  سرعت الان 1200 متر در ساعته. یعنی تقریبا 33 سانیتمتر در هر ثانیه. اگه خانم بزرگ همینطوري ده دقیقه بتونن
روش راه برنف با توجه به سن و سال شون واقعا عالیه!
رو تندترش کن. انگار داره پاهام بهتر می شه! « باسکول » خانم بزرگ  دکتر جون یه خرده این
« مسئول یه درجه سرعت دستگاه رو بیتر کرد و گفت »
 ماشااله هزار ماشااله خوب دارن راه می رن خانم بزرگ!
نیما  داریم پرورشش می دیم براي المپیک بعدي!
« خانم بزرگ که خیلی خوشش اومد بود گفت »
 دکتر جون تند تر نمی شه؟
نیما  نخیر! خانم بزرگ جنون سرعت داره! فکر می کنه اوردیمش لونا پارك!
« همه زدن زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی گفت »
 بزنم به تخته! خیلی انرژي دارن خانم بزرگ!
نیما  خانم بزرگ نگو، بگو قهرمان ماراتن!
خانم بزرگ  آخیش! پاهام گرم شد دکتر جون، خدا عوضت بده!
نیما  به به! تازه پاهاش گرم شده! خدا بدادمون برسه!
مسئول پذیرس  فکر کنم کافیه. ممکنه خسته بشن و خدا نکرده بخورن زمین!
« نیما رفت جلو خانم بزرگ و گفت »
 دیگه کافیه خانم بزرگ، بیاین پایین.
« بعد بهش اشاره کرد که بیاد پایین »
خانم بزرگ  حالا زوده مینا جون تازه سوار شدم.
نیما  اِ..! مگه تاب و سر سره س که تازه سوار شدین؟! مام می خوایم سوار شیم آخه. نوبت ماس! شما بیاین پایین می خوایم
بریم قسمت پرش از روي خرك!
« ما زدیم زیر خنده و مسئول پذیرش دستگاه رو خاموش کرد. خانم بزرگم اومد پایین و گفت »
 مینا جون، خدا رو شکر. حالا بریم قسمت وزنه برداري.
مسئول فیزیوترا پی خانم بزرگ رو برد جلو یه دستگاه که یه دستگیره داشت و بهش سیم وصل بود و انتهاي سیم یه وزنه ي »
« کوچیک آویزون بود. وقنتی خانم بزرگ جلو دستگاه نشست بهش گفت
 خانم بزرگ اگه می تونین این دستگیره رو بکشید طرف خودتون.
خانم زرگ  آخه دستام حس توش نیس.
مسئول  هر چقدر می تونین بکشین.
« خانم بزرگ دستگیره رو کشید و گفت »
 اینکه بهش هیچی وصل نیس!
« مسئول فیزیوتراپی که از اینو دید با خنده گفت »
!« فرمه »  ماشااله خانم بزرگ خیلی رو
1؟« جرمه » خانم بزرگ  چیکار نکنم
رو بگیرین. « دسته » نیما  هیچی خانم بزرگف شما فقط این
رو بگیرم؟ « بسته » خانم بزرگ ت کدوم
« نیما دسته وزنه رو داد دست خانم بزرگ و گفت »
 بابا این وامونده رو چند بار بکس!
خانم برگ  اینکه خیلی سبکه مینا جون!
مسئول فیزیوتراپی  ببخشین اقاف اسم شما میناس؟
نیما  نخیر، تسم من سیماس! ایشون اشتباهی اسمم رو صدا می کنه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
 دکتر جون دو تا دیگه سنگ بزار رو این دستگاه.
نیما  خانم بزرگ فکر می کنه اومده زور خونه!
مسئول فیزیوتراپی با خنده دو تا وزنه ي دیگه رو به دستگاه اضافه کرد و جالب این بود که خانم بزرگ خیلی راحت دستگیره »
« رو می کشید و ول می کرد! ماهام یه گوشه واستاده بودیم و می خندیدیم که خانم بزرگ گفت
 دکتر جون دو تا سنگ دیگه م بذار روش! خیر ببینه، چه دستگاه خوبیه! دستام یه خرده نرم شد.
« مسئول فیزیوتراپی خندیدیو هر چی وزنه داشت اضافه کرد به دستگاه »
نیما  خب حالا یه حرکت یه ضرب این وزنه بردار نگاه می کنیم که چطور چغر و سمج پاي وزنه ي سیصد کیلویی واستاده!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که دید ما می خندیم گفت »
 مینا جون، خوب دارم کار می کنم؟
نیما  خانم بزرگ جون شما اصلا عیب و ایرادي تو کارتون نیس . اشکال سر اینه که چند وقتی یه ورز رو گذاشتین کنار و یه
خرده تن و بدن تون کوفت رفته! دو تا میل و کباده که بگیرین می این سر جاي اول تون!
خانم بزرگ  بذارم اینارو سر جاي اول شون؟!
نیما ت نه! نه! همون بالا نگه دارین تا سه چراغ سبز براتون روشن بشه بعد!
« خانم بزرگ بیچاره دستگیره رو همونجور کشیده بود و ول نمی کرد که نیما گفت »
 سیاوش! بپر زنگ بزن فدراسیون وزنه برداري و بگو زود برسین که یه چهره ي استثنایی در ورزش پیدا شده!
خانم بزرگ  مینا جون ولش کنم یا نه؟
نیما  ولش کن دیگه خانم بزرگ . مدال طلا رو گرفتی! شما اصلا احتیاج به دکتر و دوا نداشتی که! علاج درد شما اینه که برین
کنین. « ثبت نام » تو یه باشگاه
کنم؟! « دست به آب » خانم بزرگ  ناشتا برم
« ! همه زدیم زیر خنده. خدایی بود که فقط ما تو قسمت فیزیوتراپی بودیم »
!« زورخونه » ،« زورخونه » ، نیما  دست به اب نه خانم بزرگ، ثبت نام! اسم نویسی! تو یه باگشاه
خانم بزرگ  توپ خونه؟!
تو همین موقع دکتري که خانم بزرگ رو معاینه کرده بودئ اتفاقی از اونجا رد می شد . از صداي خنده هاي ما اومد تو و »
« سلام کرد و وقتی تعداد وزنه ها رو روي دستگاه دید با تعجب گفت
 اینارو خانم بزرگ تنهایی کشیدن؟! ماشاله به خانم بزرگ!
!« زورش کم بشه » نیما  دکتر جون یه شربتی، قرصی، چیزي بنویس یه خده
مینا جون؟ « روي کی کم بشه » خانم بزرگ
نیما  ترو خدا دکتر جون یه شربتی چیزي براش بنویس جون ما رو خلاص کن!
« دکتر خندید و از مسئول پذیرش کاغذ گرفت و روش یه چیزي نوشت و داد به خانم بزرگ و گفت »
نوشتم. « شربت تقویت »  خانم بزرگ براتون یه
برام گذاشتین؟ 1 « مجلس تسلیت » خانم بزرگ  یه
!« ویتامین » نیما  تقویت! نه تسلیت! شربت! شربت
!؟« ورامین » خانم بزرگ  باید برم
« ! دکتر یه خنده اي کرد و کاغذ رو داد دست نیما و یه خداحافظی کرد و گذاشت در رفت »
رفت! « در » نیما  بیا خانم بزرگ! دکتر از دست شما گذاشت
رفت؟! منکه چیزي بهش نگفتم! « سر » خانم برگ  حوصله ي دکتر از من
همونجور که همه داشتیم می خندیدیم، سیما بلند شد رفت پیش نیما و خانم بزرگ که داشت بزور با مسئول فیزیوتراپی « حرف می زد. من و یلدا عقب ار رویه نیمکت نشسته بودیم که یه دفعه یلدا برگشت به من نگاه کرد و گفت
 از موقعی که از در خونه حرکت کردیم اصلا به من نگاه نکردین سیاوش خانم!
 حتما اشتباه می کنین.
یلدا ت نه. نگاه که نکردین هیچی، حتی یه کلمه م باهام حرف نزدین.
« هیچی نگفتم »
یلدا  چرا امروز صبح بدون مقدمه گذاشتین و رفتین؟
 باید می موندم؟
یلدا  بله. باید می موندین. باید بمونین!
برگشتم تو چشماش نگاه کردم که سرشو انداخت پایین . نفهمیدم منظورش چیه . یه آن چشمم افتاد به نیما . داشت با چشم و »
ابرو بهم اشاره می کرد . اونم نمی فهمیدم چی می گه ! بهش اشاره کرد نم که یعنی چی می گی که راه افتاد طرفم و یه خنده به
« یلدا کرد و بعد گفت
 سیاوش جونف تا خانم بزرگ پاي فینال وزنه برداریهف شمام اینجا بیکار نشین . یه تفسیري، یه گزارشی، یه خبري، دو کلوم
حرفی! یه کاري بکن دیگه!
 خب اگه باهام کار داري بیام اونجا.
نیما  نه عز یزم، چه کاري با شما داریم اونجا؟! ماشااله خانم بزرگ یکی یکی کراحل پرتاب دیسک و خرك و پرش با نیزه رو
داره با موفقیت پشت سر میذاره!
 پس چی؟!
نیما  می گم شمام یه خرده از خانم بزرگ یاد بگیر!
 نمی فهمم چی می گی!
« نیما یه خنده اي به یلدا کرد و گفت »
 ببخشید یلدا خانمف با اجازه من یه چیز کوچولو در گوش سیاوش جان بگم.
« بعد اومد آروم در گوش من گفت »
 الاغ! حداقل یک عر عر بکن بفهمن لال نیستی!
« بعد از یلدا عذر خواهی کرد و گفت »
 ببخشین، من باید برم به قهرمان ملی مون برسم!
« خنده م گرفته بود. تا رفت به یلدا گفتم »
 شما دل تون می خواهد که من بمونم؟
« یه لحظه صبر کرد و بعد گفت »
 بله . دلم می خواد بمونین. ببینین سیاوش خان، من سال هاي زیادي دور از کشورم و مردمم بودم . اکثرا هم تنها . حالا که
برگشتم خودمو باهاشون غریبه می بینم . دوگانگی عجیبی در من ایجاد شده ! اصلا نمی تونم با کسی معاشرت کنم . اصلا نمی
تونم از خونه بیرون بیام. نه تو خیابون و نه تو خونهف نه تو مهمونی ها، هیچ جا ارامش ندارم!
 دل تون می خواد برگردین آمریکا؟
یلدا  نه، دلم نمی خواد اما اینجام زندگی برام مشکله . همه یه جوري شدن! تو خونه همه منو از دوستی با مر دم می ترسونن !
می گن نباید به کسی اعتماد کنم. انگار زیادم اشتباه نمی کنن!
 فکر می کنین که اینا حرفاي درست یه؟
یلدا  اصلا نمی دونم چی باید فکر کنم ! همین چند وقته که برگشتم اینجاف متوجه ي خیلی از این مسائل شدم . همین
دختراي فامیل که قبلا خیلی با هم دوست بود یم تا حالا صد جور حرف پشت سرم زدن در صورتی که وقتی بتا خودم صحبت
می کنن یه جور دیگه ن ! چند دقیقه که می آم تو خیابون که تنها قدم بزنم انقدر ماحمم می شن که مجبورم برگردم خونه ! تو
خونه م که آرامش ندارم . پدرم یه چیزي به من می گه اما جلوي عمه م یه چیز دیگه می گ ه! ماردم همینطور! اصلا نمی دونم
به کی باید اعتماد کنم ! خودمو گم کردم! شخصیت م رو گم کردم! من اصلا به این نوع تربیت عادت ندارم . همه دورو و
متظاهر شدن! هیچکس حرف دلش رو به آدم نمی زنه!
« اشک تو چشماش جمع شد و سکوت کرد. آروم بهش گفتم »
 من حرف دلم رو بهتون ز دم. من شما رو دوست دارم یلدا خانم . اگه شمام منو دوست داشته باشین حاضرم تا هر وقت که
بشه صبر کنم.
یلدا  از کجا بدونم که دارین راست می گین؟ من خودم شاهد خیلی از ازدواج ها بودم که به چه وعضی تموم شدن . مخصوصا
این چند ساله ! دختر و پسر اونجا با هم ازدواج می کرد ن، اونم غیابی ! عکس پسره رو میفرستادن ایران و عکس دختره رو
آمریکا. یه مراسمی اینجا می کرفتن و یه جشن م اونجا . سر یه سال م از هم جدا می شدن ! من اینو نمی خوام ! تمام این کارا
فقط به خاطر گرفتن ویزاي آمریکاس ! اینا حاضرن براي ویزا گرفتن دست به هر کاري بزنن ! این دیوانگی یه ! من اونجا یاد
گرفتم که در مورد زندگیم خودم تصمیم بگیرم . به من اونج یاد دادن که اعتماد یه نفس داشته باشم اما تو همین چند وقت که
اومدم اینجا، تمام آموخته هاي من رفته زیر سوال ! اینجا خیلی راحت دارین به من القا می کنن که پدر و مادر و عمه م هستن
که باید براي زندگیم تصمیم بگیرن ! حتی همین خانم بزرگم گاهی در ساده ترین کارها به من دستور می ده که چیکار بکنم یا
چیکار نکنم! شخصیتم داره فراموش میشه! دارم پوچ می شم! پوچ!
« تو هیمن موقع نیما از اون طرف بلند گفت »
 دارین گل یا پوچ بازي می کنین؟ صداتون تا طبقهی بالا رفت! آروم تر مسابقه رو گزارش کنین!
یلدا سرشو انداخت پایین و نیمام خانم بزرگ رو ورداشت و با مسئول فیزیوتراپی و سیما رفتن سر یه دستگاه دیگه که از ما »
« فاصله ش بیشتر بود
یلدا  می شه سیاوش خان بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟ هواي انجا ناراحتم می کنه.
بلند ش دم رفتم پیش نیما و سیما و بهشون گفتم که ما میریم بیرون . قرار شد کار خانم بزرگ که تموم شد نیما ببردش تو »
تریا تا ما برگردیم.
« برگشتم پیش یلدا و با هم از بیمارستان اومدیم بیرون و شروع کردیم تو خیابون قدم زدن. یه خرده که گذشت یلدا گفت
ت روزي که منو می فرستاد ن آمریکاف اصلا به این مطئله فکر نرکدن که یه دختر در سننین پایینف در حال شکلگیري یه .
من با فرهنگ اونجا بزرگ شدم، با آزادیهاي اونجا، با سرگرمی هاي اونجا، با تفریحات اونجا؛، با مردم اونجا . حالات بعد از
سیزده چهازده سال منو برگردوندن اینجا . درست مثل اینه که یه نفر رو از متاطق حاره ببرن وسط قطب شمال ! اون آدم چه
طوري می تونه خودشو با محیط جدیدش وفق بده؟ همونطور اگه یه نفرو از قطب شمال ببرن بذارن تو مناطق حاره ! دیگه اصلا
خودم نیستم . اینجا من سر کوچکترین و ساده ترین مسئله با خونواده م مشکل دارم. می خوام برم بیرون باید اجازه بگیم . می
خوام با دوستن برم بیرون باید اجازه بگیرم . می خوام تلفنی با یکی صحبت کنم باید همه بدونن که دارم یا کی صحبت می کنم .
حتی می خوام تلویزیون رو روشن کنم بهم اجازه نمی دن! جالب اینکه خودشونم از اینکه اینجا هستن ناراحتن!
 پس براي چی برگشتن اینجا؟
یلدا  براي پول ! اینجا خوب پول در می آد. پولش رو اینجا در می ارن و تو آمریکا می ذارن تو بانک یا سرمایه گذاري می
کنن! خودشونم تنمی تونن تابع قوانین اینجا باشن! براي من این چیزا عجیبه!
 شما خودتون چی؟
یلدا  من اینجا رو دوست دارمو از بچه گی م هم دوست داش ت. اون وقتا بزور منو از اینجا بردنف حالام بزور برگدوندن ! می
دونین؟ من به ایرانی بودنم افتخار می کنم . اونجا بارها سر ایران با اونا در گیر شدم . اما حتالا که برگشتم متاسفانه نمی تونم
افکار و ایده هاي همین خونواده و اقوام خودمو قبول کنم . بخاطر اینکه اونقدر توشون تضاد هس که براي آدمی که چندین سال
آمریکا بوده و ترتیب اونجا رو داره، غیر قابل قبوله ! خونواده ي من با خودشونم رو راست نیستن ! هر بار که ازشون می پرسم که
براي چی برگشتین ایران، زود مسئله ي میهن و وطن رو پیش می کشن در صورتی که دروغ می گن! فقط براي پول برگشتن!
من خیلی تنهام سیاوش خان . تو همین چند وقته که برگشتم، افسردگی روحی پیدا کردم . نه تفریحی، نه دوستی، نه سرگرمی اي،
هیچی! اینا جحتی تو خونه انتتن تلویزیون اران رو قعط کردن ! فقط ماهواره رو نگاه می کنن ! با هیچکس م رفت و آمد ندارن
چون در شان شون نیس!
« روش رو برگردوند. نمی خواست من گریه ش رو ببینم. یه خرده ساکت قدم زدیم که گفت »
ت شما همینجا تحصیلات تون رو تموم کردین؟
 بله.
یلدا ت خوش بحالتون . حد اقل حالا دیگخ به تمام چیزاي اینجا عادت کردین . ولی من چی؟! دبستان رو تازه تموم کرده بودم
که بر خلاف خواسته خودم بردن م و تو آمریکا پانسیونم کردن و هر ساله، یکی دوبار بهم سر می زدن . البته هر بارف یکی
دوماهیی پیشم می موندن. این ایده ي عمه م بود. می گفت این مملکت دیگه جاي موندن نیس!
خیلی طول کشید تا به اونجا عادت کردم . چه سختی هایی که نکشیدم. البته از نظر روحی چون رنگ موهام با بقیه فرق می
کرد، همه جا از بقیه ممتایز بودم و وقتی م می فهمیدن که ایرانی هستم دیگه بدتر ! خیلی از ایرانی ها رو اونجا میشناسم که
وقتی ازشون می پرست کجایین، می گفتن مثلا یونانی یا عرب یا حتی ترك ! می گفتن اینطوري راحت ترن . اما من همیشه به
همه گفتم که ایرانیم و افتخار کردم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • مکس گراف
  • اس ام اس دون